انشا درباره کلاغ – پایه هشتم

انشا درباره کلاغ – پایه هشتم

انشا درباره کلاغ - پایه هشتم

انشا درباره کلاغ – پایه هشتم

تحقیق مقاله یا انشا درباره کلاغ – پایه هشتم

روزی شاهین و کلاغی در قفسی هم خانه شدند. شاهین رو به کلاغ کرد و گفت: چرا هنگامی که شکارچی در قفس را می گشاید ، مانند من برای قدم زدن بیرون نمی آیی؟

پرو بالت را بسته اند پاهایت که باز است .

کلاغ آهی کشید و با چشمانی غم گرفته نگاهی به شاهین کرد و گفت:

من کلاغی بودم که زندگی خوبی داشتم ، اما یک غم در زندگی ام همیشه مرا آزار می داد و آن نداشتن دوست و رفیق بود .

تا اینکه روزی با کبکی آشنا شدم .

تصمیم گرفتم با او دوست شوم اما کبک قبول نکرد و گفت :

برای اینکه با تو دوست شوم باید دو کار را برایم انجام دهی .

اول اینکه برایم طلا و جواهر بیاوری و دوم اینکه باید مثل من راه بروی .

من هم به این طرف و آن طرف می رفتم و هرجا جواهری و چیز قیمتی که پیدا می کردم بر می داشتم و برای دوستم می آوردم .

بعد هم سعی می کردم مثل او راه بروم ، روز ها می گذشت و من هم همه چیزم را در راه دوستی ام خرج می کردم .

ولی هر چه تمرین می کردم مثل کبک راه بروم موفق نمی شدم .

تا اینکه حیوانات دیگر فهمیدند ،که من وسایل آن ها را می دزدیدم آنها نقشه ای کشیدند و مرا به دام شکارچی انداختند .

حالا روز ها می گذرد که من در اینجا به سر می برم .

و راه رفتن خودم را هم به یاد نمی آورم ، و کبک هم مشغول خوش گذرانی است

و حتی یادی هم از من نمی کند .

شاهین از شنیدن داستان رفیق بد کلاغ آهی کشید

و گفت : می توانی از این به بعد روی دوستی با من حساب کنی!

 

برای مشاهد انشا های دیگر با این موضوع کلیک کنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *