انشا درباره یک روز برفی

 انشا درباره یک روز برفی

انشا درباره یک روز برفی

انشا درباره یک روز برفی

 انشا درباره یک روز برفی

مقدمه

از خواب بیدار می شوم، همه جا سفید پوش شده است، ازخانه خارج می شوم، درختانی که تا پریروز لباس سبز پوشیده بودند و دیروز بی لباس بودند، امروز لباس سفیدی به تن کرده اند.

بدنه

بام خانه ها هم سفید شده است. آب رودخانه ها یخبسته اند.

دیگر آن ماهی های رنگارنگ نمی توانند سر از آب بیرون بیاورند و از منظره ی بیرون از آب لذت ببرند.

دیگر آن چمنزارها و کشتزارها درمیان ما نیستند و لایه ای از برف صورتشان را پوشانده است. 

در دوردست کوهای برف گرفته و ابرهای سیاه و سفید، شهر را سفید رنگ کرده اند و با دانه های ستاره ای شکل آن را برجسته نشان داده اند.

 از تماشای منظره ی برفی چشم می پوشم و تصمیم قدم زدن میگیرم.

جای پای کفش هایم برروی برف ها نقش برمی دارند.

صدای برف های زیر کفش هایم مانند صدای خش، خش برگ های خشکیده است؛

چرا که آن برف های نرم، زیر پاهایم خشک و سفت می شوند.

در آن طرف دانه های برف بلور مانند در نقطه ای جمع شده اند و یک آدمک برفی را تشکیل داده اند. 

دوردست ها می نگرم؛ خورشید هنگام طلوع کردن را مناسب می بیند

و با یک پرتاب بر روی برف های بلورین نور می تاباند

و آدم برفی ها از خجالت آب می شوند.

نتیجه گیری:

هوا سرد است و برف آهسته بارد

ز ابری ساکت و خاکستری رنگ

زمین را بارش مثقال، مثقال

فرستد پوشش فرسنگ، فرسنگ

سرود کلبه بی روزن شب

سرود برف و باران است امشب

ولی از زوزه‌های باد پیداست

که شب مهمان توفان است امشب

دوان بر پرده‌های برف‌ها، باد

روان بر بال‌های باد، باران

درون کلبه بی‌روزن شب،
شب توفانی سرد زمستان

بارش برف،یک روز برفی

انشا درباره برف زمستانی

مقدمه:

یک شب اما دُرُست از سر شب

برف تا آن رف بلند آمد

ما نشستیم گفت و گو کردیم
ما نشستیم، برف بند آمد
سیداکبر میرجعفری

بدنه:

امروز که برف آمد یک چای زعفران برای خود دم کردم و به تماشای برف پای پنجره نشستم.

وقتی به برف خیره میشوم ذهنم از هرچیز دیگری خالی می شود طوریکه دیگر نمیدانم درآن لخظه

به چه چیزی فکر میکنم.

محو دانه ها ی برف میشوم و فکر میکنم چه سفر طولانی داشته اند تا به زمین برسند.

تا لحظه ی آخری که برف می بارد من همان جا کنار پنجره می نشینم و به بیرون نگاه میکنم.

همینکه آخرین دانه های برف مهمان زمین شدند .

شال و کلاه می پوشم و به خیابان می زنم.

نرمی برف زیر پاهایم مرا به وجد می آورد

خیابان سراسر سفید شده و هیچ رنگ دیگری جلوه ی سفیدی برف را ندارد.

جایی راپیدا میکنم که برف دست نخورده باشد مقداری از برف را با دستانم بر میدارم و درون دهانم میگذارم.

با اینکه برف همان آب است ولی در شکل دیگر اما در دهان طعم دیگری حس می شود.

شاید بخاطر سرمای مطبوع برف این طعم خاص در دهان میپیچد.

به گونه ایست که دوست داری بازهم آن را امتحان کنی.

من زمستان را برای برف اش دوست دارم.

نتیجه گیری:

زمین عروس شد و آسمان به حرف آمد
چه شادباشی ازین خوب‌تر که برف آمد؟

علیرضا بدیع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *